ديدار با بهروز فروتن موسسگروه صنايع غذايي «بهروز»
مرد شروع هاي دوباره
در نگاه اول، «بهروز» ممکن است شرکتي مثل همه شرکتهاي ديگر باشد؛ اما در نگاههاي بعدي اينطور نيست. «بهروز» آن قدر براي خودش اسم و اعتبار کسب کرده که حالا هويتي اقتصادي دارد و نمادي از عقب ننشستنهاي يک آدم و يک گروه است؛ گروهي که ياريدهنده و پشتيبان او بوده اند. «بهروز» امروز يک شرکت تجاري و اقتصادي صرف نيست که بردن نامش تبليغي غيرمستقيم برايش باشد، بلکه يک نوع تفکر است؛ تفکري که اين روزها سخت به آن محتاجيم.
برداشت فرهنگي
گروه صنايع غذايي بهروز، که شعارهاي معروفش همان «دوست من سلام» است و «هميشه و هر روز، با محصولات بهروز»، سال 56 پا گرفت؛ در جايي کوچک، با فکر بهروز فروتن و همسرش و چندتايي از اعضاي خانواده.
حالا اين جاي کوچک، چند جاي بزرگ شده است و کلي اعتبار و عزت و احترام براي خودش کسب کرده. حالا 1500 نفر در اين جا مشغولند. حالا آنها فقط به پول در آوردن و توليد مواد غذايي فکر نميکنند، بلکه دنبال کارهاي فرهنگي هم هستند؛ مثلا اين که نخستين شريک يونيسف ايران باشند؛ اين که بخش فرهنگي براي کارخانهشان راه بيندازند و اين بخش فرهنگي، کلي کارهاي اجتماعي و تبليغي کند؛ مثل جشنواره کمک به کودکان سرطاني، سخنراني بهروز فروتن در همايشهاي کارآفريني دانشگاههاي کشور، راهاندازي بازار خيريه براي کمک به سرطانيها و...
برداشت اول
بهروز فروتن متولد 1324 است، بچه اميريه تهران. از همان بچگي وضع بدي نداشتند، اما پدرش هيچ نميخواست پسرش مزه کار و سختي را فراموش کند: « بچه بايد جوهر کار داشته باشه.» به خاطر همين از همان بچگي، تابستان که مي رسيد، بهروز را راهي مغازه کاسبهاي مختلف ميکرد. جاي بامزه داستان اين جاست که خود پدرش، يواشکي به کاسبها پول ميداد تا حقوق پسرش را به او بدهند: «تقريبا همه زندگيام را کار کردهام. باعث همهاش هم پدرم شد. جوهره کار و عشق به کار را او در من کاشت. اين شد که زندگيام با کار معني دارد، نه بدون کار.»
برداشت مجدد
وقتي درس آقاي فروتن تمام شد، سريع رفت دانشگاه تهران و مديريت خواند. بعدش هم دل داد به درس دادن و مديريت مدرسه. «البته مشغلههاي ديگري هم داشتم و مجبور بودم کنار معلمي، کار پيمانکاري هم بکنم. همه چيز داشت خوب جلو ميرفت، اما ناگهان همه چيز به هم ريخت. چرا؟ چون به يک نفر اعتماد کردم که نبايد ميکردم. دوباره مجبور شدم همه چيزم را بفروشم و از صفر شروع کنم. حتي خانهام را هم فروختم. اجارهنشين شديم. تنها کاري که از دستم بر ميآمد، اين بود که بروم سراغ محصولات غذايي و در همان زيرزمين خانه اجارهاي، کار کنم. يادش به خير، يک ژيان بود و ساعت 3 صبح و افتادن به جان ميوههاي ميدان. همسرم رب و ترشي و چيزهاي ديگر درست ميکرد و من هم با همان ژيان، ميبردم فروشگاهها و مغازهها که بفروشمشان.»
برداشت متکلم وحده
«من شروع مجدد، زياد داشتهام؛ مثلا ً يک بار، بعد همين کاري که توي ِ زيرزمين خانه راه انداختيم، کلي قرض کرديم و طلا فروختيم. حتي حلقه عروسيمان را فروختيم. بعدش يک کارگاه اجاره کرديم. درست همان موقعي که بايد ميرفتم و بعد از کلي اين در و آن در زدن مجوز بهداري و سازمان صنايع را بگيرم، به من زنگ زدند. خبر اين بود که کارگاهم آتش گرفته. شانس بد مرا ببينيد؛ آتشنشانها تا رسيدند، دوزاريشان افتاد که تانکرهاشان آب ندارد! اين شد که همه کارگاه و وسايل آن، توي آتش سوخت و جزغاله شد. دوباره شروع کردم. آهنآلاتي را که مانده بود، فروختم و دوباره کاري ديگر را شروع کردم.»
برداشت آخر
زندگي بهروز فروتن، پر است از اين شروع کردنهاي دوباره. حالا او يکي از کارآفرينان شناختهشده اين مرز و بوم است. حالا کارخانهاش کلي درآمد دارد. حالا کلي آدم، چشم به دهان او هستند که ببينند چه ميگويد و چه ميخواهد. حالا او از قهرمانان صنايع کشور است و مدير عامل شرکت صنايع غذايي بهروز و بيش از صد تا لوح و تقديرنامه دارد. با اين حال، او هم مثل پدرش شده است. درست شبيه پدرش نميخواهد دخترانش نازپرورده بار بيايند که راه به جايي نبرند. آنها را با اتوبوس ميبرد و ميآورد تا چهره سخت زندگي را به ياد داشته باشند.
يادداشتي از بهروز فروتن
همه رازهاي موفقيت من
ميدانيد، من از همان اولي که کارم را شروع کردم، توي مغزم بود که کارخانهاي داشته باشم. آخر، من فکر ميکنم هر موفقيتي، دنباله يک آرزو و روياي دستيافتني است. من هميشه آرزوهايي براي خودم داشتهام؛ و هميشه هم براي رسيدن به آنها برنامهريزي زيادي کردهام.
خيلي مهم است که آدم پشتکار و باور داشته باشد. خوب، من توي زندگي، درجا هم زدهام. شرايطي پيش آمده که بابتش نتوانستهام پيش بروم. اما هيچ وقت ساکن نشدهام. هميشهي خدا جريان داشتهام. صبر کردهام و يواشيواش راهم را باز کردهام تا بتوانم روبه جلو بروم.
يکي از مشکلات ما اين است که جوانترها و بچههامان را از زندگي ميترسانيم. از کار ميترسانيم. نبايد با آنها چنين کاري کنيم. بايد بگذاريم وارد جامعه شوند و تلخيها و شيرينيها را با گوشت و پوست خودشان لمس کنند. اين جوري ميتوانند راه کنار آمدن با زندگي و پشت سر گذاشتن مشکلات را ياد بگيرند.
ميدانيد، موفقيت چيزي نيست که جايي باشد و شما راه بيفتيد و پيدايش کنيد. موفقيت همين جاست، توي ِ خود شما. بايد کشفش کنيد، در خودتان. بايد ببينيد که از درون خودتان، زندگي را چطور ميبينيد؟ آيا آدمي هستيد که هميشه منتظر بلند شدن و راه افتادن و ادامه دادن است، يا اين که هميشهي خدا دوست داريد زمين بخوريد و درجا بزنيد و ادامه ندهيد؟ طبيعي است که هر طور به زندگي نگاه کنيد، همان طوري هم برايتان پيش خواهد آمد.
بايد دوست بود. اين را روزگار ِ معلميام به من ياد داد. بعضيها ميگويند و فکر ميکنند مديريت صنعتي، مشکلات زيادي پيش پاي آدم ميگذارد. اين طوري نيست. آنها جنس مديريت را نميشناسند که اين طوري ميگويند. من همان چيزي را که روزگار معلميام يادم داد، پياده ميکنم: مديريت مهر و عاطفه. آن موقع، ياد گرفتم با بچهها چنين رفتاري داشته باشم. پروفسور هم اگر باشي، ولي نتواني با بچههاي کلاست رابطه خوبي داشته باشي، فايدهاي ندارد. من در همه سالهاي کار کردنم، اين رابطه عاطفي را برقرار کردهام. يک جورهايي اسمش را ميگذارم مديريت عاطفي. وقتي اين جوري رفتار ميکني، مجموعهاي که مسووليتش را داري، برايت ميشود خانواده. بعد مجبوري درست مثل پدر خانواده با اين زيرمجموعهات رفتار کني. انگار که همه فرزند تو هستند؛ عضوي از خانواده توهستند.
يک چيزي هست که بدانيد بد نيست: مدير بودن توي ِ ايران امروز ما، يک هنر است. يک حرفه نيست ها، يک هنر است! اين وسط يک خط ظريفي هم هست که آن را از رياست و رييس بودن جدا ميکند. وقتي ميخواهي رييس باشي، بايد محکم رفتار کني و قاطع باشي. اما مدير بودن اين جوري نيست و قاطع بودن و محکم حرف زدن را نميخواهد؛ تدبير ميخواهد. تدبير هم يعني مهر، عاطفه، دوستي و باور کردن. به قول اشو، اعتماد کردن از آنهايي بر ميآيد که روح معصومي دارند؛ درست مثل بچهها. وقتي يک نفر را باور ميکني، او هم سعي ميکند به باورت احترام بگذارد و خيانت نکند. وقتي هم که اين جوري شد، کارها درست ميشود ديگر. به همين راحتي و سادگي. باورتان ميشود؟
همه آنهايي که توانستهاند پولي به هم بزنند و پولدار لقب بگيرند، از کيمياي کار گروهي استفاده کردهاند. شما همين باتريها را نگاه کنيد؛ يک باتري اندازه يک باتري توليد الکتريسيته دارد. اما وقتي دو تا شد، اين توليد بيشتر ميشود و ميتواند يک دستگاه کوچک را راه بيندازد. وقتي که بيشتر شد، ميتواند دستگاههاي بزرگتري را هم راه بيندازد. يعني وقتي اين باتريها در کنار هم قرار ميگيرند، توليدشان قويتر و بزرگتر ميشود؛ در عين حالي که هر کدامشان هم توليد خودشان را دارند. هر قدر باتريهايي که کنار هم گذاشته ميشوند، قويتر باشند، نيروي توليد شده همه باتريها قويتر خواهد بود. اين است چيزي که ثروتمنداني که خودشان ثروتشان را به دست آوردهاند، از نيروي عظيم آن استفادهکردهاند.